( خسته از عشق )


گرچه که رفتی ومن ، سوختم ازاین جفا

عشقِ تو دیگر مرا ، نیست بسَر بی وَفا


چشمِ شَرَر بارِ تو ، داده فنا هستیم 

شُکرکنم شد خموش ، آتشِ این ماجرا


سنگ شده این دلم  ، مثلِ دلِ سنگِ تو

عاقبت از این سفر ، راه نمودم جدا


سینه یِ پُر شورمن ، شد تُهی ازمهرِتو

دل شده ازمحبس و ، قیدو رَسَن هارَها


گوکه دلی رانبود ، خون شده ازعشقِ تو

با غم و هجرانِ تو ، نیست دگر آشنا


یاکه دوچشمی زاَشک ، دردلِ شب رنگِ خون

اَشک نریزد دگر ، چشمِ تَرم در مَسا


از تو بُتی ساختم ، ماه رُخی چون مَلَک

مست بُدم بی خرد ، بر مرضی مبتلا


در پیِ تو خسته ام ، عشق گدایی کنم

حالِ دلم را نگر ، نیست دگر اِشتها


دل نشوَد بعد ازاین ، نازِ تو را مشتری

تا به لحَد گویمش ، بر دلِ خود مرحبا


نقش نگردد دگر ، عکس رخت بردلم

پاره کنم عکس تو ، از در و دیوارها


این غزلت ای (حبیب) ، بویِ عجیبی دهد

سازِ جدایی زَند ، از مِی و میخانه ها


حبیب رضائی رازلیقی


قالب : غزل ـ وزن دوری

وزن : مفتعلن فاعلن  مفتعلن فاعلن

بحر: منسرح مطوی مکشوف


پ ـ ن

شعری که آئینی نشد


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها